کد مطلب:236852 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:225

معجزات آن حضرت
«ابن شهر آشوب» روایت كرده از سلیمان جعفری كه گفت: در خدمت آن حضرت امام رضا علیه السلام بودم در باغی از آن حضرت، ناگاه گنجشكی آمد مقابل آن حضرت بر زمین نشست و شروع كرد به صیحه زدن و اضطراب؛ حضرت به من فرمود: «ای فلانی می دانی كه این گنجشك چه می گوید؟» گفتم: نه. فرمود «می گوید كه ماری می خواهد جوجه های مرا بخورد؛ پس بردار این عصا را و داخل خانه شو و مار را بكش.» سلیمان گفت: عصا را برداشتم، داخل خانه شدم، دیدم ماری كه در جولان است؛ آن را كشتم.

روایت شده از «محمد بن حفص» گفت: حدیث كرد مرا یكی از آزادشدگان حضرت موسی ابن جعفر علیه السلام، گفت:

من و جماعتی در خدمت امام رضا علیه السلام بودیم در بیابانی، پس سخت تشنه شدیم ما و چهارپایان ما؛ به حدی كه بر خودمان ترسیدیم از تشنگی هلاك شویم؛ پس حضرت جایی را وصف كرد



[ صفحه 50]



و فرمود: «بیایید به آن مكان؛ كه آن جا آب می یابید.» گفت: به آن مكان آمدیم و آب یافتیم و چهارپایان را آب دادیم تا همه سیراب شدیم؛ ما و هر كه در آن قافله بود؛ سپس كوچ كردیم؛ حضرت ما را فرمود تا آن چشمه را بجوییم؛ جستیم و از چشمه اثری نیافتیم.

منتهی الآمال، ج 2، ص 480

از ریان بن الصلت روایت است كه گفت: وقتی اراده ی عراق كردم و عزم وداع با حضرت امام رضا علیه السلام داشتم، در خاطر خود گفتم: چون او را وداع كنم از او پیراهنی از جامه های تنش بخواهم تا مرا در آن دفن كنند؛ درم و درهمی چند بخواهم از مال او كه برای دخترانم انگشتر بسازم. چون او را وداع كردم، اندوه فراق مانع شد كه آنها را از حضرت بخواهم.

چون بیرون آمدم مرا صدا داد كه یا ریان بازگرد، بازگشتم، به من گفت: آیا دوست نمیداری كه پیراهنی از جامه های تن خود به تو بدهم تا تو را در آن كفن كنند، چون عمرت به سر آید؟

گفتم: یا سیدی در خاطرم بود كه از تو بخواهم؛ اندوه فراق شما مرا از آن بازداشت.

پس پیراهنی بیرون آورد و به من داد و جانماز را بلند كرد و چند درهم به من داد؛ شمردم سی درهم بود.

منتهی الآمال ج 2، ص 478



[ صفحه 51]